من و ارتین
دیشب دایی وحید و اجی سحر و ارتین اومده بودند به خانه ی ما من هرکاری میکردم ارتین ادای من رو در میاورد من اومدم روی پله های اتاقم دراز کشیدم اون هم اومد دراز کشید من پاهامو بالا پایین میکرم اون هم پاها شو با من هم زمان میبرد بالا و پایین بعد من خنده ام گرفت اون هم الکی می خندید گفتم ارتین پیراهن ارین رو در بیار ارین ارتین پیراهن پسر داییم رو پوشیده بود من عصبانی شدم گفتم ارتیننننننننننن پیراهن ارین رو در بیار ارتین گفت نه نه نه نه نه
نویسنده :
مامانی
7:46